بی خبر آمد
 
پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

تازه زمستان شروع شده بود ولی هوا آنقدر سرد بود که بدنم شروع به لرزیدن کرد.کیسه های میوه ای را که در دستم بودند روی زمین گذاشتم.کلید خانه را از جیبم بیرون آوردم و در را باز کردم.از شدت سرما در به سختی باز شد.وقتی وارد خانه شدم شیشه های عینکم بخار کردند.نمی توانستم جلوی خود را ببینم کیسه هایی هم که در دستم بود مانع از این می شد تا من عینک را از روی چشمهایم بردارم شاید هم حوصله ی این کار رو نداشتم.همسرم زن شلخته و تنبلی بود به طوری که حوصله تمیز کردن خانه را هم نداشت این را می شد از کثیفی خانه و بهم ریختگی آن فهمید با هر قدمی که بر می داشتم می توانستم تمام اشیاء از قبیل کنترل تلویزیون،جعبه دستمال کاغذی،لیوان،پوست میوه و ... که در وسط اتاق ریخته شده بود با کف پای خود لمس کنم.

کمی جلوتر رفتم ناگهان تمام بخار های روی عینکم از بین رفت و این خیلی برایم خوشحال کننده بود چون دیگه می تونستم جلوی خودمو ببینم و اشیاء زیر پای خود رو لگد نکنم،وقتی بخار بر روی شیشه های عینکم بود حفظ کردن تعادلم کار آسانی نبودخیلی سریع وارد آشپزخانه شدم تا کیسه های میوه را روی کابینت درون آشپزخانه قرار دهم.

دستان خود را بالا آوردم ولی کیسه ای در دستم نبود شاید هنگام باز کردن در خانه آن ها را بیرون جا گذاشته ام ولی وقتی کمی فکر کردم یاد م آمد که چنین چیزی محال است چون هنگام بستن در خانه نگاهی به پشت سرم انداختم چیزی جا نمونده بود تمام طول مسیر از میوه فروشی تا در منزل را در ذهنم مرور کردم در تمام طول حرکتم کیسه های میوه در دستم بود،پس چه اتفاقی افتاده ناگهان صدای کلیدی که در خانه را باز می کرد را شنیدم در باز شد که ناگهان همسرم جیغ بلندی کشید!فورا به طرف صدا حرکت کردم وقتی وارد اتاق شدم اتاق از ابتدایش هم بهم ریخته تر شده بود تمام میوه هایی که خریده بودم روی زمین پخش شده بودند با خودم فکر کردم که شاید هنگام آمدن به خانه کیسه های میوه در دستم پاره و به زمین ریخته شده اند ولی این دلیل موجهی برای این اتفاق عجیب نبود.جلوتر رفتم،زمین پر از خون بود جسدی روی زمین افتاده بود همسرم نیز جیغ می زد و گریه می کرد،از او پرسیدم این جسد کیست؟او جوابی نداد جلوتر رفتم و فریاد زدم میگویم این کیست؟ که تو برایش گریه می کنی؟باز هم جوابی نداد.دستم را به طرف صورتش بردم تا محکم در گوش همسرم بزنم که ناگهان دستم از صورت همسرم رد شد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 1:28 :: توسط : حسین عطایی

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان